نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

مفاهیم اساسی در مکتب فرانکفورت

1) صنعت فرهنگ

واژه «صنعت فرهنگ» در رحم مکتب فرانکفورت از مکاتب متعلق به خانواده مارکسیسم متولد شد. تأكید بر مفهوم صنعت فرهنگ نمایان می كند كه این مكتب در صدد واژگون كردن تلقی ماركسیسم كلاسیك از زیربنا بودن حوزه اقتصاد است. آن ها به ما نشان می دهند كه قوت سرمایه داری تنها به حوزه تولید مربوط نمی شود بلكه سرمایه داری با در اختیار گرفتن حوزه فرهنگ بقای خود را تضمین كرده است. به واقع قدرت اساسی سرمایه داری از مقوله فرهنگ ناشی می شود. این مكتب مانند ماركس به تضادهای درونی نظام سرمایه داری اذعان دارد ولی مانند ماركس، سرمایه داری را آنچنان بی ثبات و بحران زده نمی پندارد چرا كه معتقد است نظام سرمایه داری با ایجاد سطح رفاه بالاتر و رواج مصرف گرایی و ایجاد سازوكارهایی برای كنترل اجتماعی دقیق به واسطه رسانه ها و كالاهای مصرفی خود را همچنان استوار نگاه داشته است. می توان گفت كه اگر ماركس از خود بیگانگی را در تولید جستجو می كرد مكتب فرانكفورت این مقوله را در امر مصرف جستجو می كند. دامن زدن به مصرف گرایی مردم را از توجه به نیازهای واقعی شان باز می دارد و نیازهای واقعی و اصیل انسانی را به نیازهایی كوچك تقلیل می دهد. ماكس هوركهایمر (1973- 1895) و «تئودور آدورنو» (1969- 1903)، دو تن از برجسته ترین اندیشمندان مكتب فرانكفورت برای اولین بار در اثر مشترك خود تحت عنوان «دیالكتیك روشنگری» كه در سال 1944 منتشر گردید، این واژه را به كار برده اند. آدورنو و هوركهایمر، در این کتاب نشان می دهند كه پروژه روشنگری به بن بست رسیده است چرا كه روشنگری، قرار بود برای بشر آزادی به ارمغان بیاورد و مشوق تفكر انتقادی باشد در حالی كه برعكس منجر به پوزیتیویسم و سرمایه داری و بوروكراسی دست و پاگیر شده است. برای روشن تر شدن مواضع این گروه می توان به این نوشته آدورنو رجوع كرد كه:
«اثر كلی صنعت فرهنگ، اثر ضد روشنگری است. روشنگری، همان سلطه فنی- تكنیكی پیشرفته، به عامل عوام فریبی توده ها و وسیله ای برای ممانعت از هشیاری تبدیل می شود. روشنگری مانع از رشد افراد خود مختار و مستقلی می شود كه برای خود تصمیم می گیرند و قضاوت می كنند. روشنگری همچنین مانع از تلاش های انسان برای رهایی است.»
صنعت فرهنگ را می توان خلاصه وار به معنای تولید فرهنگ استاندارد و قالبی، ازطریق ابزارهای مدرنی چون رسانه برای كنترل، مهار و هدایت افكار توده ها در جهتی همسو با تمایلات طبقه حاكمه در نظر گرفت. همانگونه كه اشاره شد، صنعت فرهنگ به معنای تولید هدفمند یك فرهنگ استاندارد و قالبی است كه از طریق نفوذ رسانه ها، همچون كالایی مصرفی به خورد توده ها داده می شود تا آن ها را در جهتی همسو با تمایلات و ارزش های سرمایه داری هدایت كند. «صنعت فرهنگ، تمهیدی است كه بورژوازی برای دستاموزی افكار و اطوار توده ها به كار می گیرد. صنعت فرهنگ، رواج نوعی فرهنگ استاندارد با بهره گیری از انواع سرگرمی های منحط و توده گیری است كه مردم را در چنگ خود اسیر می دارد. این فرهنگ، فردیت و آزادی را از میان می برد و به این ترتیب مقاومت پرولتاریا نیز رو به خاموشی می گذارد.»
عنصر اساسی مفهوم صنعت فرهنگ، رسانه ها هستند. رسانه های گروهی عصر مدرن مثل رادیو، تلویزیون، سینما و مطبوعات، با قدرت اثرگذاری شگفت انگیزی انسان ها را در چمبر خود گرفتار ساخته و اندیشه آنان را به هر سو كه بخواهند می كشانند . از نگاه اندیشمندان مكتب فرانكفورت، در جوامع سرمایه داریِ تحت حاكمیت خرد ابزاری، رسانه ها در اختیار طبقات متنفذ بورژوا قرار دارند لذا تمامی توان و امكانات خویش را برای تداوم سیطره سرمایه داری و نهادینه كردن ارزش های آن به كار می بندند. پس رسانه ها به سفارش طبقه حاكم، یك فرهنگ قالبی تولید می كنند كه مطابق با خوشایند نظام سرمایه داری علی الخصوص گسترش روزافزون مصرف گرایی برای سودآوری هرچه بیشتر باشد. آنگاه این فرهنگ صنعتی را به شكل كالایی مصرفی، روانه بازار جامعه می نمایند. در چنین فضایی فرهنگ و حتی هنر هایی مثل موسیقی ارزش ذاتی خود را از كف داده و به سطح محصولات تجاری تنزل می یابند.
آدورنو و هوركهایمر كه مبدعان واژه صنعت فرهنگ هستند دو مرحله را در فرآیند كار آن برشمرده اند: ابتدا استاندارد شدن تولید فرهنگی و بعد، تبدیل فرهنگ به كالا كه در نهایت به پرستش كالای فرهنگی ختم می شود. آنان بیان می كنند كه هنرمند به دلیل مشخصات درونیش كار هنری را انجام می دهد اما در دوران سرمایه داری فرآیند تولید هنری تبدیل به فرآیند سفارش و تولید شده و تولیدات فرهنگی برای انجام تبلیغات، استاندارد می شوند. در عین حال با آنكه تولید فرهنگی هیچ ارزش مصرفی یا مبادله ای ندارد اما مورد پرستش توده قرار می گیرد لذا در صنعت فرهنگ، تولیدكننده و مصرف كننده هیچ كنترلی بر فرآیند فرهنگ ندارند بلكه نیازهای سرمایه داری باعث تولید این فرآیند می گردد. «از نظر آدورنو و هوركهایمر، صنایع فرهنگی بخش جدیدی از صنعت مؤسسات اطلاع رسانی مثل رادیو، مطبوعات و سینماست كه برای به نتیجه رسیدن منافع صاحبان صنایع به كار می افتد. نتیجه این صنایع فرهنگی، تولید تخدیركننده محصولات فرهنگی، ایجاد بازارهای وسیعتر تجاری و سازگاری سیاسی است.»
بدین ترتیب باید گفت صنعت فرهنگ، خادم نیازهای سرمایه داران است و به «فرهنگ» به عنوان مقوله ای صنعتی در جوامع سرمایه داری می نگرد. یعنی «صنعت فرهنگ سازی هنگامی موجودیت می یابد كه كالاها و خدمات فرهنگی در راستای اهداف صنعتی و تجاری و هماهنگ با راهبردی مبتنی بر توجهات اقتصادی، تولید و توزیع می شوند.»
آدورنو و هوركهایمر این سؤال را مطرح می كنند كه آیا به راستی آنچه را كه همگان فرهنگ می دانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار زندگی فرهنگی تا این حد نازل شده، كه هر چه موجب آگاهی و دگرگونی است، بی ارزش شمرده می شود و هر چه واپسگرا و محافظه كار است و نظام مستقر را می ستاید و پایه های آن را محكم می كند، مورد ستایش قرار می گیرد؟ ... آیا به راستی آنچه فرهنگ خوانده می شود، فرهنگ است؟
آدورنو و هوركهایمر می نویسند: «فرهنگ به معنی واقعی كلمه خود را به سادگی با هستی همساز نمی كند، بلكه همواره به گونه ای اعتراض علیه مناسبات متحجر را برمی انگیزد، مناسباتی كه افراد همراه آن زندگی می كنند. در واقع تمایزی ژرف میان آن چه زندگی عملی خوانده می شود و فرهنگ یعنی میان شرایط هر روز سرکوب و استثمار با نفی آن ها وجود دارد. به بیان دیگر فرهنگ باید نقادانه باشد. آن جایی که فرهنگ تقویت کننده و توجیه کننده نظام سلطه و سرکوب باشد دیگر نمی توان نام فرهنگ بر آن نهاد.
فرهنگ به عنوان امری تلقی می شود كه فراتر از نظام حفظ خویشتن نوع انسان می رود. بدین معنی كه زندگی هر روزه استوار بر عادت ها و فرهنگ علیه هر قاعده و عادت مرسومی واكنش نشان می دهد. فرهنگ، تا جایی فرهنگ به حساب می آید كه با نظام سلطه و سركوب كه در زندگی روزمره وجود دارد، همراه نشود و آنجا كه با زندگی روزمره همراه شود، دیگر فرهنگ نیست بلكه «صنعت فرهنگ» به حساب می آید.
پس به بیان دیگرفرهنگ باید نقادانه باشد. آن جایی که فرهنگ تقویت کننده و توجیه کننده نظام سلطه و سرکوب باشد دیگر نمی توان نام فرهنگ بر آن نهاد. مکتب فرانکفورت این فرهنگ را که محصول اصلی اش فرهنگ توده ای است، «صنعت فرهنگ» می نامند. فرهنگ توده آمیخته منحطی است و سرگرمی و تبلیغات تجاری باعث ادغام افراد «کلیت اجتماعی» ساختگی و شی وار می شود که مانع رشد تجلیل انسانی و سرکوب استعداد انقلابی آن ها می شود. اصطلاح «صنعت فرهنگی» بیانگر تولید نیست، بلکه بیانگر (استاندارد شدن ) و (تحقق کاذب فردیت) هویت های فرهنگی است. رشد و تکامل صنعت فرهنگی موجب تضعیف معقولیت و اعتبار هنر مستقل می گردد. صنعت فرهنگی برای مصرف انبوه تولید می کند و به طور عمده درتعیین و جهت دادن به رشد و گسترش آن حرکت می کند . زیرا اکنون با آدم ها همانند «اشیاء و ماشین هایی در داخل و خارج کارگاه ها» رفتار می شود. «صنعت فرهنگ» برای اشاره به این موضوع است كه از بعضی جنبه های كلیدی این صنایع با سایر حوزه های تولید انبوه كه برای مصرف تولید می كنند، تفاوتی ندارند، یعنی فرهنگ نیز به حد كالاهای مصرفی تنزل كرده است و تحت سلطه نظام صنعت فرهنگی، همگان در نظامی متشكل از كلیساها، كلوب ها، كانون های حرفه ای و غیره محصور می شوند كه مجموعاً سازنده حساس ترین ابزار كنترل اجتماعی هستند.
آدورنو و هوركهایمر معتقدند كه صنعت فرهنگ استبداد تن را به حال خود رها می كند و همه را متوجه روح یا جان افراد می كند. فرمانروا دیگر نمی گوید: باید همچون من فكركنی یا بمیری. او می گوید آزادی تا همچون من فكر نكنی، زندگی اموال و همه چیزت از آن تو باقی خواهد ماند. ولی از امروز به بعد در میان ما فردی بیگانه خواهی بود. یعنی می توان گفت كه صنعت فرهنگ هنجارهای كاذبی ایجاد می كند كه اگر انسان ها از این هنجار پیروی نكنند، در اجتماع مطرود و تنها می شوند.
صنعت فرهنگی باعث می شود كه همنوا سازی با دیگران، پذیرش كور، از بین رفتن گفت و گوی آزاد و ... رخ دهد. آدورنو و هوركهایمر بینش بسیار بدبینانه ای نسبت به هنرمندان دارند. این دو در این دشمنی با هنر مدرن تا جایی پیش رفتند كه در كل هم فكر هنر سینما شده اند. آنان معتقدند استانداردسازی و عقلانی شدن صور فرهنگی باعث ایجاد نوعی كنترل بر افراد می شود كه این كنترل باعث تباه شدن اندیشه انسانی خواهد شد.
آدورنو اشاره می کند ترویج مصرف گرایی آن هم از نوع كالاهای مصرفی استاندارد شده باعث فراموشی نیازهای واقعی و اصیل انسانی و تقلیل یافتن آن ها به نیازهایی مبتذل و كودكانه می شود. به طور مثال نیاز بشر به آزادی تبدیل می شود به آزادی در انتخاب كالاهای مصرفی و یا انتخاب میان دو حزب سیاسی كه تفاوت چندانی با هم ندارند. آدورنو كه خود موسیقیدان بود با واكاوی موسیقی عامه نشان می دهد كه چه طور این موسیقی رفتار انسان ها را كودكانه و منفعل می كند. موسیقی عامه، انسان را به فكر فرو نمی برد. به همین دلیل است كه در حالت های بی توجهی نیز می توان به آن ها گوش كرد و گاهی هم كه انسان متوجه سختی ها و نارضایتی های ناشی از ساختار نظام سرمایه داری می شود، موسیقی ها و فیلم های عامه با دلداری دادن نقش تسكین دهنده و سازگار كننده را ایفا می كنند. بدین ترتیب مصرف این كالاهای فرهنگی، تفكر انسانی را به یك تعطیلات دائمی فرو می برد. تولید این نیازهای كاذب نیز وظیفه صنعت فرهنگ است.
آدورنو در نوشته هایش نشان می دهد كه چگونه كالاهای مصرفی و از جمله كالاهای فرهنگی مانند موسیقی عامه، توده ها را در كودكی و دوران قبل از بلوغ نگاه می دارد. به زعم او استاندارد شدن و هم شكل شدن كالاهای مصرفی مروج همرنگ شدن با جماعت و در نتیجه كور كردن تفكر انتقادی است. البته وی معتقد است كه در این گونه كالاها نوعی فردیت كاذب نیز تعبیه می شود تا افراد احساس كنند كه كالای منحصر به فردی را مصرف می كنند. به طور مثال همه انواع موسیقی های پاپ تفاوت های چندانی با هم ندارند و در فرم و محتوا مانند هم هستند و تفاوت های كوچكی آن ها را از هم متمایز می كند.
پس موسیقی پاپ یکی از محصولات این صنعت است. این موسیقی با داشتن هسته مرکزی تکراری، باعث تفرد کاذب و یکسانسازی اذهان می شود و درعین حال با ظاهری متفاوت، به نظر جدید می رسد. موسیقی پاپ در میزان انبوه، و فقط به قصد کسب سود بیشتر برای صاحبان سرمایه، تولید و به بازار عرضه می شود. بنابراین توزیع آن، با هدف ارزش گذاری برای یک کار هنری نیست بلکه در اینجا، «عقل ابزاری» به دنبال هدف کسب سود بیشتر است. آدورنو، موسیقی را به «موسیقی جدی و موسیقی پاپ» تقسیم می کند و معتقد است که در«صنعت فرهنگسازی» «ساختار اصیل موسیقی جدی به منظور اطمینان از قابل فهم بودن موسیقی، قربانی می شود.»
البته آدورنو بر این نکته تأکید می ورزد که نباید تقسیم بندی موسیقی به جدی و پاپ را مانند تقسیم آن به موسیقی سنتی و غیرسنتی دانست. از نظر او «برخی از موسیقی های سنتی دارای ویژگی های موسیقی پاپ هستند و البته موسیقی سنتی هم می تواند بد باشد. موسیقی سنتی می تواند همه فهم شود و بنابراین انسجام اولیه اش را از دست بدهد.» از طرف دیگر نمی توان تمایز بین این دو نوع موسیقی را در قالب مفاهیم رایجی مانند. «عامیانه و فرهیخته، ساده و پیچیده، خام و پرمعنا » فهمید. آنچه ما را در تحلیل تفاوت بین این دو حوزه کمک می کند، توجه به دو مقوله«یکسان سازی و فردیت کاذب» است که از ویژگی های موسیقی پاپ هستند. این موسیقی صرفاً به منظور پرکردن وقت و فراموشی مشکلات تصنیف می شود.
درك موسیقی جدی نیازمند تفکّر است و برای فهمیدن یک قطعه از آن باید کل آن را درك کرد. درحالی که فهمیدن موسیقی پاپ تلاش کمی لازم دارد و مخاطبش را به حالت خلسه می برد. از نظر آدورنو «ماهیت موسیقی پاپ به گونه ای است که شنونده را دچار یک احساس خودشیفتگی می کند.»
والتر بنیامین از دیگر اعضای این گروه، استاندارد شدن و مشابه شدن كالاها را به نحو دیگری توصیف می كند. بنیامین در مقاله خود با عنوان «اثر هنری در عصر بازتولید مكانیكی » نشان می دهد كه محصولات و صنایع دستی انسانی در دوره ما قبل سرمایه داری ناشی از خلاقیت های انسانی است و واجد معنا، قداست و اصالت است ولی كالاهای تولید انبوه شده نظام سرمایه داری این هاله هنری و پر رمز و راز را نابود می كند. برای روشن شدن این موضوع می توانیم به تفاوت دو نوع فرش دستباف و ماشینی توجه كنیم تا بفهمیم كه فناوری، چگونه هاله های قدسی و هنری را از محصولات معاصر ما زدوده است و آن ها را مبدل به كالاهایی پیش پا افتاده و استاندارد كرده است كه به صورت جمعی مصرف می شوند و ثمره مصرف جمعی هم از بین رفتن خلاقیت های ذهنی و نابود شدن تفكر انتقادی است.
«صنعت فرهنگ سازی» سعی دارد تا مردم را تابع شرایط موجود کند. آدورنو معتقد است که این صنعت «نمی گذارد انسان ها جهان دیگری جز آنچه هست، برای خود متصور شوند»؛ به همین منظور از ابزار مختلفی استفاده می کند تا شرایط فعلی را بهترین وضعیت ممکن معرفی کند و دیگر اینکه امکان فراموشی مشکلات و سختی های زندگی را فراهم سازد. تلویزیون یکی دیگر از ابزارهایی است که «صنعت فرهنگ سازی» را در جهت رسیدن به منظورش یاری می رساند. از نظر آدورنو، این رسانه سعی می کند تا مسائلی مانند فقر و بیکاری و فساد جامعه را بی اهمیت جلوه داده و این فکر را به مخاطبش القاء کند که هر کسی می تواند به راحتی از پس این مشکلات برآید. آدورنو برای تبیین منظورش به تحلیل یک سریال کمدی می پردازد که نقش اول آن، خانم معلم جوانی است با حقوق بسیار ناچیز. او حتی نمی تواند غذای کافی تهیه کند و غالباً گرسنه است. اما سریال سعی می کند بیننده را قانع کند که شما هم اگر به اندازه این خانم معلم «شوخ طبع، چابک و جذّاب باشید، نباید نگران دستمزد بسیار کم خود باشید. شما می توانید با یک کار بامزه از عهده مشکلات خود برآیید. شوخ طبعی و تیزهوشی شما نه تنها مشکلات مادیتان را حل می کند، بلکه موقعیت شما را نسبت به بقیه مردم ممتاز می گرداند .»
نظام سرمایه داری ابزارهای متعددی برای ساکت نگهداشتن مردم در برابر مشکلات زندگی دارد. این نظام سعی می کند اوقات فراغت آن ها را به گونه ای پر کند که هیچ زمانی برای فکر کردن در خصوص مشکلات زندگی نداشته باشند و سپس با یک تجدید قوا، برای کار روزانه و یکنواخت فردا حاضر شوند. از جمله این ابزارها، ورزش است.آدورنو، ورزش را یکی از مهمترین عناصر صنعت فرهنگ سازی می داند. از نظر او «اگر کسی بخواهد مهمترین گرایش های فرهنگ توده ای معاصر را جمع بندی کند، به سختی می تواند مقوله ای حساس تر از ورزش پیدا کند.» در «صنعت فرهنگ سازی» تماشای ورزش تبدیل به ابزاری برای تفریح و سرگرمی شده است. افراد با دیدن مسابقات ورزشی، اوقات فراغت خود را پر می کنند و ذهن خود را به امور بیهوده مانند طرفداری از تیم محبوبشان، مشغول کرده و بنابراین از تفکر انتقادی از وضع موجود دور می شوند.
«ورزش با تبدیل ناراحتی جسمی گروه معدود به لذّت و شادی ثانویه گروهی کثیر، به منظور عادت دادن مردم به خواسته های زندگی مادی، عمل می کند.» بنابراین ورزش کمک می کند تا افراد، مشکلات زندگی روزمره را فراموش کنند و تبدیل به پناهگاهی برای فرار از فکر سختی کار و زندگی می شود.
پس «صنعت فرهنگ سازی»، از دو جهت به نظام سرمایه داری خدمت می کند. اول اینکه مردم را تبدیل به توده هایی منفعل می کند که شرایط موجود را بدون هیچ فکری می پذیرند. دیگر اینکه به کمک تبلیغات گسترده، مردم را به سمت خرید آنچه که از بالا تصمیم گیری شده، هدایت می کند. در موارد زیادی هیچ تفاوت عمده ای بین محصولات این صنعت دیده نمی شود. نمونه جدید یک محصول، تنها تفاوت هایی ظاهری با محصول قبلی دارد. اما قدرت تبلیغ، مردم را قانع می کند تا محصول جدید را خریداری کنند. در واقع «قدرت صنعت فرهنگ سازی در یکی شدن آن با نیاز مصنوعاً ساخته شده ریشه دارد.»
سیاستگذاران این فرهنگ نه تنها با ایجاد نیازهای کاذب مردم را وادار به خرید می کنند، بلکه حتی از بالا آن ها را طبقه بندی نیز می نمایند. به عنوان مثال، فیلم ها یا داستان های منتشر شده در مجلّات، با نرخه ای متفاوتی عرضه می شود. این تفاوت در «صنعت فرهنگسازی» معرّف تفاوت واقعی محصولات نیست، بلکه «به طبقه بندی، سازماندهی و نامگذاری مصرف کنندگان یاری می رساند.» صاحبان این صنعت هستند که تصمیم می گیرند برای هر گروه از مردم چه کالایی را عرضه کنند و مصرف کنندگان نیز گریزی از این طبقه بندی ندارند. «هر کسی باید به نحوی ظاهرا خودانگیخته، بر طبق همان سطحی از ذوق و سلیقه رفتار کند که از قبل تعیین و شاخص گذاری شده است و همان مقوله یا دسته ای از محصولات تولید انبوه را برگزیند که برای افرادی از نوع او عرضه شده است.»
بنابراین «صنعت فرهنگ سازی» ، فرهنگی تجارت زده و تحمیلی از بالاست که به صورت انبوه تولید می کند و تولیدات آن توسط مصرف کنندگان منفعلی خریداری می شود که قدرت تشخیص آن ها به واسطه تبلیغات دچار اختلال شده است و صرفاً می توانند بین خریدن و نخریدن انتخاب کنند. ظاهر امر اینگونه نشان می دهد که افراد در انتخاب محصولات متنوع و زیادی که در بازار موجود است، آزادند. ولی «افزایش این استقلال به نحو تناقض آمیزی منجر به افزایش موازی انفعال می شود.»
بنابراین شاید صنعت فرهنگ در ادبیات مكتب فرانكفورت همان نقشی را ایفا می كند كه مفهوم اقتصاد سیاسی در نظریه ماركس ایفا می كرد. مكتب فرانكفورت از خود بیگانگی ماركس را از حوزه تولید به حوزه مصرف می كشاند و همچنین درصدد است تا نشان دهد كه مردم با مصرف كالاهای فرهنگی نظام سرمایه چنان تحمیق شده اند كه نمی توانند به این سادگی ها متوجه وضعیت بغرنج زندگی خود شوند و شاید به همین دلیل است كه هربرت ماركوزه، از دیگر اعضای این گروه، نیروی فعال برای انقلاب و اصلاح وضعیت را نه در میان كارگران بلكه در میان روشنفكران و دانشجویانی جستجو می كند كه با آگاهی از این وضعیت بر علیه سرنوشتی كه سرمایه داری برایشان رقم زده است قیام كنند.